<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d3757662\x26blogName\x3dMardetanha\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/\x26vt\x3d-810027836581327245', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>


یادداشت‌های یک مردتنها
notes by a lonely man
God sees the truth but bides it's time
بایگانی لینک‌ها ::

این mt عجب چیزه عجیب غریبیه
زندگی ارام ساکت
و من هستم...
---
ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی تو من دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
میون این همه دشمن تو رفیقی جون پناهی
یاور همیشه مون تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت برای من شده عادت
ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره که منو دادی نشونم
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت برای من شده عادت

by: mohsen in 4/30/2005 08:54:00 AM | link
Saturday, April 30, 2005  


دیروز تو وبلاگ یکی از همشهری ها خوندم که دوست مثل شراب می مونه هر چی قدیمتر بشه بهتر
میشه این حرف منو عمیقا تو فکر فرو برد واقعا جمله عجیب و پر باری بود.
دیشب یه حسه غریب اومده بود سرغم من که همیشه از داریوش بدم می اومده محو یکی از آهنگ های
داریوش به اسم یاور همیشه مومن شده بودم واقعا دیگه اشک هام داشت در میومد.......
اما برا اینکه از حس دپی در بیام زده بودم تو خطه ارش
روزی بودی عاشق تو بودم از دست تو خیلی راضی بودم اما بعد تو شیطونی کردی نزدیک من نیا تو
روز های گرم و تلخی دارن میگذرن در محیط جدید هضم نمیشم..........
-----

بارخدایا تو من در کلبه محقر خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری
من چون تویی دارم و تو چون خود نداری

by: mohsen in 4/28/2005 11:15:00 AM | link
Thursday, April 28, 2005  


روز های غم انگیزی گذشته ...البته یکی از دوستام قراره بیاد پیشم شاید که اوضاع بهتر بشه...
این روز ها اکثر اوقات با سانتی (هاپوی ما) می رم بیرون. خیلی جالبه چون وقتی می ریم بیرون
بلافاصله می دوه یک جایی و گلاب بروتون می کنه.....
هر روز با خودم تصمیم می گیرم که صبح ها برم بدوم اما امان از تنبلی..
راستی الان مجبور شدم برم بیرون اونقدر هوا گرمه که ادم وقتی میره بیرون اصلا یادش میره که می خواد چیکار کلا کلافه میشه............
حالا قسمت دوم خداشناسی غربی :
پسر کوچولو داشت تند تند نقاشی می کشید .مادرش گفت :
جان ! عجله کن کلیسا داره دیرمیشه .
پسرک گفت :
واستا دارم عکس خدا رو می کشم .
مادر فریاد زد :
آخه تا بحال کی خدا رو دیده که بتونه عکسشو بکشه؟
پسر کوچولو همانطور که با علاقه عکس می کشید گفت :
قبوله کسی تا حالا ندیده اما من عکسشو می کشم که همه ببینن!!
----

دله منم واسه خدا تنگ شده اصلا رفته رفته دارم لاییک می شم..

by: mohsen in 4/27/2005 11:02:00 AM | link
Wednesday, April 27, 2005  


دیروز تولدم بود روز غم انگیزی بود ولی باید از همه ی دوستایی که به انحای مختلف(ارکات قزاق ای-میل یاهو مسنجر تلفن) تبریک گفتن تشکر کنم.خوب بزرگتر شدم و این نوید تلختر شدن زندگیه .
توی یکی از مجله های کیش یه مطلب جالب دیدم که براتون می نویسمش البته شاید خیلی هاتون دیده باشدیش
اما ابن هم یه جور عرفان غربیه!!!!
دختر کوچولوی چهار ساله اصرار عجیبی داشت خواهر نوزادش را تنها ملاقات کند. پدر و مادرش گمان می کردند او حسادت می کند و می خواهد دور از چشم آنان خواهرش را اذیت کند یا به او صدمه بزند.بالاخره با اصرار او راضی شدن اجازه بدهند آن ها از لای در تماشایش کنند.دختر کوچولو با خوشحالی به سراغ نوزاد رفت کنار تخت خواهرش زانو زد و گفت :
تو تازه از پیش خدا اومدی به من بگو چه شکلی بود ؟ من شکلش یادم رفته؟
--------------

واقعا داستان قشنگی بود. علمای ما همیشه سعی می کنند خدا رو سخت و غیر قابل فهم نشون بدن اما می بینیم که
غربی ها چقدر ساده خدا رو نشون می دن؟

by: mohsen in 4/24/2005 08:27:00 AM | link
Sunday, April 24, 2005  


دیروز عصر دلم خیلی گرفته بود عصر سگ رو برداشتم رفتم کنار ساحل نشستم و تو دریای غم غوطه ور شدم.عصر جمعه ها خیلی دل گیره. برای همه فکر می کنم همینطوره.
نمی دونم چرا همش این شعر یادم میاد .کو کوزه خر کوزه گز و کوزه فروش................
بهر حال جمعه ی دلگیری بود .اما خوب گذشت .غربت هربدی که داره حداقل باعث میشه ادم قدر
اون چیز هایی رو که تا به حال تو زندگی قدرشون نمی دونسته بدونه .اینجا کلی از هندی ها و پاکستانی هاو افغان فیلیپنی ها میان که برای چنج ویزا میان اونها هم عجیب بدبختند. اینجاست که ادم می فهمه که بین غربت و غربت هم خیلی فرق هست .
عاشقم بر قهر و بر لطفت به جد
بولعجب من عاشق این هردوضد

by: mohsen in 4/23/2005 08:41:00 AM | link
Saturday, April 23, 2005  


بيوند عشق حقيقی به مرگ گسيخته
نميشود؛چه رسد به دوری
فرانسواماری ولتر

by: mohsen in 4/21/2005 09:18:00 AM | link
Thursday, April 21, 2005  



امروز با همکارم حرف می زدیم می گفت :ادم سگ باشه شوهر نباشه!!
آدم جابیه اونروز یک جمله ی خیلی جالب به هم گفت:بعضی ها آنقدر خوشبخت هستند
که نمی دونند چه قدر بدبختند!!
بعضی ها آنقدر بدبخت هستند که نمی دانند چه قدر خوشبخت هستند.
خیلی حرف جالبی بود من کلی کیف کردم.

by: mohsen in 4/20/2005 05:20:00 PM | link
Wednesday, April 20, 2005  


کسی مي دونست کامران و هومن زنجانی هستن؟؟؟
نمره 20 كلاس رو نمي خوام

بهترين هوش و هواس رو نمي خوام

دختر خوشگل شهر پريا

اونكه جاش تو قصه هاست رو نمي خوام

چشاي يه كمي شيطون نمي خوام

موهاي خيلي پريشون نمي خوام

عشق مخفي عشق پنهون نمي خوام

آره تنهام ولي مهمون نمي خوام

من تورو مي خوام تورو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي تو مي دوني هوارو نمي خوام

من تورو مي خوام تورو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي تو مي دوني هوارو نمي خوام

عاشقي با قد رعنا نمي خوام

چشاي خوشگل و گيرا نمي خوام

دوست دارم قايق سواري رو ولي

جز تو از هيچ كسي دريا نمي خوام

بي تو هيچ چيزي از عالم نمي خوام

تو فرشته اي من آدم نمي خوام

مي دونم خيلي زيادي واسه من

هميشه عادتمه كم نمي خوام

نه نمي خوام

نمره 20 كلاس رو نمي خوام

بهترين هوش و هواس رو نمي خوام

دختر خوشگل شهر پريا

اونكه جاش تو قصه هاست رو نمي خوام

بي تو وعده بهشت رو نمي خوام

تو كه نيستي سرنوشت رو نمي خوام

يكي پرسيد اگه آخرش نشه ؟

حتي اين خيال زشت رو نمي خوام

من تورو مي خوام تورو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي تو مي دوني هوارو نمي خوام

من تورو مي خوام تورو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي تو مي دوني هوارو نمي خوام

بي تو هيچ چيزي از عالم نمي خوام

تو فرشته اي من آدم نمي خوام

مي دونم خيلي زيادي واسه من

هميشه عادتمه كم نمي خوام

از خدا يه عشق تازه نمي خوام

اون كه مي گه اهل سازه نمي خوام

من فقط مي خوام تورو داشته باشم

واسه اينم اجازه نمي خوام

نمره 20 كلاس رو نمي خوام

بهترين هوش و هواس رو نمي خوام

دختر خوشگل شهر پريا

اونكه جاش تو قصه هاست رو نمي خوام

نامه هاي راه دورو نمي خوام

بوسه هاي جورواجور رو نمي خوام

واسه چي برم ستاره بچينم؟

ماه من ماه من ماه من تويي نور رو نمي خوام

نه نمي خوام

من تورو مي خوام تورو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي تو مي دوني هوارو نمي خوام

من تورو مي خوام تورو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي تو مي دوني هوارو نمي خوام

من تورو مي خوام تورو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي تو مي دوني هوارو نمي خوام

من تورو مي خوام تورو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي تو مي دوني هوارو نمي خوام

من تورو مي خوام تورو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي تو مي دوني هوارو نمي خوام

من تورو مي خوام تورو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي تو مي دوني هوارو نمي خوام

by: mohsen in 4/19/2005 04:38:00 PM | link
Tuesday, April 19, 2005  


چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .

چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.




ژرالدين دخترم:

اينجا شب است٬ يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بی سلاح خفته اند.

نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم ، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن٬ به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم . من از توليسدورم، خيلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.
تصوير تو آنجا روی ميز هست . تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست. اما تو کجايی؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصی . اين را ميدانم و چنانست که گويی در اين سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهايت را می شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بينم.
شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهايی که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه ای بنشين ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلی چاپلين هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بيدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
من در رويای دختر خفته ام . رويا می ديدم ژرالدين٬ رويا.......

رويای فردای تو ، رويای امروز تو، دختری می ديدم به روی صحنه٬ فرشته ای می ديدم به روی آسمان٬ که می رقصيد و می شنيدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بينی؟ اين دختر همان دلقک پيره .





اسمش يادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پيری بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.

زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟


............. تو مرا نمی شناسی ژرالدين . در آن شبهایدور٬ بس







قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستانی



شنيدنی است‌:





داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترين محلات لندن آواز می خواند و می رقصيد و صدقه جمع می کرد .اين داستان من است . من طعم گرسنگی را




چشيده ام . من درد بی خانمانی را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.

با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آيد ٬ از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است:چاپلين . با همين نام چهل سال بيشتر مردم روی زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ٬ خود گريستم .



ژرالدين در دنيايی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسيقی نيست .
نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی ٬ آنتحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ٬ فقط اين نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی .



گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی يکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .

و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟




اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .

من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."

جستجويی لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی يافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .




آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .
دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......

.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .

به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....

by: mohsen in 4/10/2005 04:12:00 PM | link
Sunday, April 10, 2005