<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d3757662\x26blogName\x3dMardetanha\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/\x26vt\x3d-810027836581327245', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script>


یادداشت‌های یک مردتنها
notes by a lonely man
God sees the truth but bides it's time
بایگانی لینک‌ها ::

امروز شنبه
دپرس شدن های دیروز تموم شد
نمی دونم چطور تونستم اونهمه بخوابم!!
اما خوابیدم حالا بزارید از پنجشنبه تعریف کنم.
بالاخره بعد از کلی تصمیم گیری رفتم بیرون
مستقیم رفتم طرف هایپرمارکت که محل اصلی
برگزاری جشنواره بود خیلی برنامه باحالی داشت
مجری برنامه هم محسن حاجیلو بود(مجری 27 در 27)
یک لحظه وسط برنامه مهمون هایی که از زنجان اومدین
خوش امدید . من رو جو گرفته بود(گریه)
می خواستم بگم بروبکس همشهری کجایید!!
وسط رفتم بلیط کنسرت مجتبی کبیری رو گرفتم.
ساعت 12:30 رسیدم نمایشگاه بین المللی ردیف
5 نشسته بودم وسط کلی هلو (فکر بد نکنید ما دیگه از هلو خوریمون گذشته)
اون وسط هم یه سوتی دادم که شنیدش بد نیست
درست پشت سر من 3 تا هلوی خوردنی ناب فرد اعلا نشسته بودن
یعنی اونها ردیف 6 بودن
که ناگهان یکیشون منو صدا کرد
من هم خوشحال که نه بابا خانم من نمی تونم با شما باشم که دیدم
یارو دوربینش رو گرفته جلو می گه میشه از ما عکس بندازید
گفتم: باشه! بعد دوربین رو گرفتم که عکس بندازم خیلی خوشگل بود(البته دوربینه)
فکر کردم دیجیتال بعد هر چی به پشتش نگاه کردم مونیتور ندیم !!
خلاصه بدون اینکه از جایی نگاه کنم مستقیم ازشون عکس گرفتم!
بعد هلو اولیه پرسید :ببخشید شما دیدید از کجا عکس گرفتید
گفتم : نه ولله !! بعد همه خندیدیم!! (دیدید نکته بدی نداشت)
خلاصه کلی ضایع شدیم
این رو هم بخونید حالش رو ببرید

مرد ، زن ، تختخواب ! ...
... و مقايسه ی سنی خانمها ...
توی ۸ سالگی... اون رو به تختخواب می برين و براش يه قصه تعريف می كنين
توی ۱۸ سالگی... براش يه قصه تعريف می كنين و اون رو به تختخواب می برين!
توی ۲۸ سالگی... نيازی ندارين كه براش يه قصه تعريف كنين! و اون رو به تختخواب می برين!
توی ۳۸ سالگی... براتون يه قصه تعريف می كنه و شما رو به تختخواب می بره!
توی ۴۸ سالگی... براش يه قصه تعريف می كنين تا از رفتن به تختخواب جلوگيری كنين!
توی ۵۸ سالگی... تمام طول روز توی تختخواب می مونين تا از قصه هاش در امان باشين!

by: mohsen in 7/16/2005 02:12:00 PM | link
Saturday, July 16, 2005