<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d3757662\x26blogName\x3dMardetanha\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/\x26vt\x3d-810027836581327245', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script>


یادداشت‌های یک مردتنها
notes by a lonely man
God sees the truth but bides it's time
بایگانی لینک‌ها ::
هزار و یک شب

فعلا بشدت مشغول خوندن هزار یک شب هستم .داستان از اینجا شروع میشه که :
ملکی از ملوک آل ساسان دو پسر داشت . یکی به نام شهرباز و دیگری به نام شاه زمان که شهرباز پسر بزرگتر بود.

این دو شاهزاده به دلیل خیانت همسرانشان تصمیم به کشتن آنها میگیرند و آنها را همراه کنیزها و غلامان می کشند.

شاه زمان تصمیم میگیرد از آن به بعد مجرد زندگی کند. ولی شهرباز هر شب دختری را به همسری انتخاب می کرد و صبح او را می کشت. این کار شهرباز تا سه سال ادامه داشت . مردم از بیم جان دخترانشان از شهر خارج می شدند و به مکانی دیگر می رفتند. تا دیگر دختری پیدا نمی شد که به همسری شاه در بیاورند.

وزیر که مأمور پیدا کردن دختر بود خیلی غمگین به خانه رفت. او در خانه دو دختر داشت دختر بزرگتر شهرزاد و دختر کوچکتر دنیا زاد نام داشت.

شهرزاد علت غمگین بودن پدر را پرسید. پدر هم ماجرا رو بازگو کرد. شهرزاد پیشنهاد کرد که پدر او را به شاه معرفی کند یا کشته میشود و یا راهی پیدا میکند تا جان دخترها د رامان بماند.
وزیر حکایتی را برای شهرزاد تعریف کرد. حکایت از این قرار بود......

پس شما هم عجالتا چند شبش رو بخونید و لذت ببرید:
قسمت اول( با فرمت پی دی اف )
قسمت دوم
اینجا هم شب های اول هستش

by: mohsen in 7/30/2007 05:04:00 AM | link
Monday, July 30, 2007