<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d3757662\x26blogName\x3dMardetanha\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/\x26vt\x3d-810027836581327245', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>


یادداشت‌های یک مردتنها
notes by a lonely man
God sees the truth but bides it's time
بایگانی لینک‌ها ::
هدیه سال نو، تقدیم به همه دوستان ویاران بی وفا
من تا به حال داستان های زیادی تو زندگیم خوندم . بعضی هاشون تاثیر زیادی روی من داشتند. ولی یکی از بهترین داستان هایی که تا به حال حال خوندم . داستان هدیه سال نو اثر ویلیام سیدنی پورتر معروف اهنری هستش. احتمالا خیلی هاتون تا به حال در دوران مدرسه این داستان کوتاه رو خوندید . شایدم نخونید . امروز می خوام این داستان رو دوباره اینجا بیارمش . من خودم هرکی رو دوست داشته باشم میدم این داستان رو بخونه و نظرشو بگه تا ببنیم چی از عشق حالیشه ؟
اسم اینگلیسی داستان "THE GIFT OF THE MAGI" هستش. که ترجمه ی فارسی میشه هدیه ی مغ !
شما هم بخونید و خوب دقت کنید . باشد که رستگار شوید.
متن داستان انگلیسی رو بخونید.
و هدیه من به شما متن خونده شدش رو به انگلیسی دانلود کنید .
هدیه سال نو
یک دلار و هشتاد و هفت سنت. تمام پولش همین بود و شصت سنت آنرا پول خردهایی تشکیل می داد که دلا با چانه زدن با بقال و قصاب و سبزی فروش جمع کرده بود.این دفعه سوم بود که دلا پول ها را می شمرد.یک دلار و هشتاد و هفت سنت! فردا هم روز عید بود.ظاهرا به جز اینکه روی نیمکت کهنه بیفتد و زار زار بگرید چاره ی دیگری نداشت.همین کار را هم کرد او به خوبی پی برده بود که زندگی معجون دردآوری است از لبخندهای زودگذر و انبوه غم و اندوه و سیلاب اشک و زاری. هنگامی که صدای گریه خانم خانه کم کم فرو می نشست وضع خانه از این قرار بود : اتاق مبله ای که هفته ای هشت دلار کرایه داشت. البته وضع ظاهری خانه طوری نبود که آنم را متعلق به گدایان بدانیمولی در عین حال بی شباهت به کلبه درویشان هم نبود. در راهروی پایین یک صندوق نامه به دیوار نصب شده بود که هرگز پستچی نامه ای در آن نینداخته بود و دکمه زنگی در پهلوی در قرار داشت که دست هیچ بشری روی آن فشار نیاورده بود غیر از اینها پلاکی که نام آقای جیمز بر آن هک شده بودو روی در جلب نظر می کرد.به نظر می رسید آن زمانی که صاحب خانه هفته ای سی دلار حقوق می گرفته حروف نامی که روی پلاک حک شده بود درخشندگی بیشتری داشته است. ولی اکنون به مناسبت تنزل حقوق صاحب خانه به هفته ای بیست دلار آن درخشندگی اولیه را از دست داده بود.هر وقت که آقای جیمز به خانه می آمد و به اتاقش در طبقه فوقانی می رسید جیم نامیده می شدو در کنار خانم جیمزیعنی همان دلا جای می گرفت.دلا زاریش تمام شد. به کنار پنجره آمد و با چشمانی تار به بیرون به گربه خاکستری رنگی که از کنار نرده می گذشت خیره شد.با خود فکر کرد فردا روز عید خواهد بود و من برای خرید هدیه جیم یک دلار و هشتاد و هفت سنت دارم. این نتیجه ماه ها پس انداز و صرفه جویی او بود. از بیست دلار در هفته چیزی باقی نمی ماند. مخارج مثل همیشه بیشتر از انتظار او شده بود. فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت داشت که برای جیم هدیه بخرد.یک هدیه زیبا و تمام عیار هدیه ای که لایق جیم باشد. ناگهان از جلوی پنجره به جلوی آینه آمد چشمانش برقی زد و به فاصله بیست ثانیه رنگ از چهره اش پرید.به سرعت گیسوان بلندش را که تا پایین زانویش می رسید به جلوی سینه اش ریخت. جیمز دو چیز داشت که خودش و دلا به آن دو می بالیدند. یکی ساعت جیبی طلایی بود که از پدربزرگش به پدرش و پس از او به جیم به ارث رسیده بود. دیگری گیسوان بلند دلا بود. گیسوان زیبای دلا چون آبشار طلایی رنگی می درخشید و تقریبا شبیه دامنی تا زیر زانویش را پوشانیده بود. آنها را ماهرانه به روی سرش جمع کرد و پس از مکث کوتاهی در مقابل آیینه دو قطره اشک از روی گونه هایش لغزید و به روی قالیه فرسوده و قرمز رنگ افتاد. بلوز کهنه و قهوه ای رنگش را پوشید و کلاه همرنگ آن را بر سر گذاشت و به عجله از در خارج شد. در مقابل آرایشگاه مادام سوفیا ایستاد. جمله همه رقم موی مصنوعی موجود است در روی شیشه ویترین مغازه توجهش را جلب کرد. از پلکان به سرعت بالا رفت و در حالی که مثل بید می لرزید خودش را جمع کد و وارد سالن شد و با پیره زن فربه سفید مویی که سردی و خشکی از سر تاپایش می بارید روبرو گشت و گفت: مادام موی مرا می خرید؟ پیره زن جواب داد: آری کلاهت را بردار ببینم چه ریختی است. دلا کلاهس را برداشت و از زیر آن آبشار طلایی رنگ سرازیر شد. مادام سوفیا در حالی که چنگال حریص خود را در خرمن زلف دلا فرو برده بود و ان را با ولع زیرورو می کرد با خونسردی گفت: بیست دلار چشمان دلا از خوشحالی برقی زد. پس سراسیمه گفت: حاضرم عجله کنید. دلا حدود دو ساعت کلیه مغازه ها را برای خرید هدیه جیم زیر پا گذاشت تا عاقبت آن را یافت. در هیچ یک از مغازه ها مانند آن یافت نمی شد مسلما آنرا فقط برای جیم او ساخته بودند. زنجیری از طلای سفید بسیار سنگین و ساده. البته البته چون دیگر چیزهای خوب ظاهر فریبنده ای نداشت بلکه ارزش معنوی داشت و در خور ساعت جیم بود. دلا به محض دیدن آن دریافت که این زنجیر فقط لیاقت جیم او را دارد و بس. زیرا چون خود او سنگین و گرانبها بود. پس از چانه زیاد آن را به بیست و یک دلار خرید و با هشتاد و هفت سنت باقیمانده به خانه باز گشت. جیم دیگر با داشتن چنین زنجیری همیشه جویای وقت خواهد بود چون گاهی اوقات بهه خاطر تسمه چرمی کهنه ای که به جای زنجیر به ساعتش بسته بود. یواشکی به آن نگاه می کرد. هنگامی که دلا به خانه رسید به فکر ته مانده چپاول مادام س.فیا افتاد. چراغ را روشن کرد و پس از گرم کردن انبر فر به ترمیم غارتی که از سخاوت تواءم با عشق بر سرش آمده بود پرداخت. پس از چهل دقیقه سرش با فرهای ریزی پوشیده شده بود. در آیینه عکس خودش را که به مردان بیش از زنان شباهت داشت نگاه کرد. با خود گفت جیم مرا خواهد کشت. با یک نگاه بوی آفریقایی ام خواهد خواند. باشد آخر چه کار می توانستم بکنم؟ با یک دلار و هشتاد و هفت سنت چه کاری از دستم ساخته بود؟ سر ساعت قهوه را درست کرد و تاوه را برای گرم کردن در فر گذاشت. جیم هرگز دیر نمی کرد. دلا زنجیر را در دستش گرفت و در گوشه ی میز نزدیک دری که جیم همیشه از آن داخل می شد قرار گرفت. و سپس صدای پای او را در پاین پلکان شنید و لحظه ای رنگ از چهره اش پرید. او عادت کرده بود که برای هر کار جزئی و ساده روزانه اش در دل دعا کند. تا بدین وسیله مشکلش را آسان نماید. حالا در دل دعا می کرد: خدایا کاری کن که از نظرش نیفتم و همچنان زیبا به نظر بیایم. در باز و جیم وارد شد در را پشت سر خود بست. جوانی باریک و جدی به نظر می آمد. طفلک بیست و دو سال از سنش می گذشت و بار خانواده را به دوش می کشید. دستکش نداشت و به پالتوی نوی محتاج بود. جیم پشت در ایستاد و مثل مجسمه خشک شد. چشمانش را به دلا دوخته و با حالتی به دلا خیره شده بود که دلا از بیان و پی بردن به احساسات درونی او عاجز شد و به وحشت افتاد. نه حالت خشم بود و نه تعجب. نه سرزنش و نه هیچ یک از حالاتی که دلا خودش را برای برخورد با آن حاضر کرده بود. جیم با همان حالت مخصوص بدون اینکه چشم از دلا برگیرد به او خیره شده بود. دلا از پشت میز به سوی او رفت. فریاد زد. جیم عزیزم مرا این طوری نگاه نکن موهایم را زدم و برای خریدن عیدی خوبی آنها را فروختم. باور کن عزیزم. بدون دادن عیدی به تو این عید برایم ناگوار بود. غصه نخور موهایم دوباره بلند خواهند شد. مجبور بودم اینکار را بکنم اهمیتی ندارد. خیلی زود موهایم بلند خواند شد. تبریک بگو. نمیدانی چه عیدی قشنگی چه عیدی خوبی برایت گرفتم.
جیم مثل اینکه هنوز به این حقیقت آشکار پی نبرده باشد با زحمت زیاد پرسید: موهایت را زدی؟
دلا جواب داد: آنها را زدم و فروختم. آیا در هر صورت مرا مثل سابق دوست نداری؟ من خودم هستم. هماتن دلای قدیم توفقط موهایم را زدم.مگر اینطور نیست؟ جیم با کنجکاوی اطراف خانه را گشت و باز هم احمقانه پرسید: می گویی موهایت را چیدی؟ بی خود دنبالش نگرد می گویم فروختم شب عید است عصبانی نشو. به خاطر تو موهایم را از دست دادم. ناگهان لهن صدایش تغییر کرد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت: جیم ممکن است موهای سرم به شماره در آیند ولی عشقم نسبت به تو از شمار اعداد خارج است! جیم شام را بکشم؟ جیم ناگهان به هوش آمد. بسته ای را از جیب پالتو بیرون آورد بر روی میز گذاشت و گفت: دلای عزیزم بیخود در مورد من اشتباه نکن. هیچ یک از این چیزها نمی توتند ذره ای از عشق و علاق من نسبت به تو کم کند. اما اگر آن بسته را باز کنی علت بهت اولیه مرا درک خواهی کرد. دلا با پنجه های سفید به سرعت نخها و کاغذها را پاره کرد و فریادی از خوشحالی برکشید. سپس ماتمی گرفت و شیونی به پاکرد که جیم با تمام قدرتش از عهده دلداریش بر نمی آمد. زیرا یک دسته شانه ای که مدتها آرزویش را داشت روی میزو جلوی رویش بود. شانه هایی در صدف لاکپشت با دوره های جواهر نشان که هر روز لااقل یک دقیقه آنها از پشت ویترین آنها را نگاه می کرد. شانه های گران بهایی که سالین دراز فقط به دیدارشان دلخوش بود و هرگز تصور نمی کرد روزی مالک آنها شود و اکنون آنها از آن او بودند ولی گیسوانی را که بایستی با زیور گران بها می آراست از دست داده بود.شانه ها را به سینه خود چسبانید. سر را بلند کرد و با چشمانی پر اشک و لبخندی گفت: جیم موهایم خیلی زود بلند می شود. سپس چون گربه ای حمله کند برای دادن عیدی جیم به او از جایش پرید.جیم هنوز عیدی زیبایش را ندیده بود. دستش را مشتاقانه جلوی او گرفت و مشتش را جلوی او گرفت. فلز گران بها از آتش درون او می درخشید. قشنگ نیست جیم؟ برای یافتنش تمام شهر را زیر پا کردم حالا روزی صد بار به ساعتت نگاه خواهی کرد. ساعتت را بده ببینم بهش می آد یا نه؟ جیم دیگر نمی توانست سر پا بایستد. پس خود را به روی نیمکت انداخت و خنده را سر داد. سپس رو به دلا کرد و گفت: دلای عزیزم بیا عیدیهایمان را مدتی نگاه داریم. اینها به قدری زیبا هستند که بهتر است به این زودی مصرفشان نکنیم. من هم ساعتم را فروختم و با پول آن شانه ها را برای تو خریدم.حالا برو شام را بکش

نویسنده: ویلیام سیدنی پورتر معروف به ا هنری

by: mohsen in 1/15/2007 01:35:00 AM | link
Monday, January 15, 2007