<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d3757662\x26blogName\x3dMardetanha\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/\x26vt\x3d-810027836581327245', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>


یادداشت‌های یک مردتنها
notes by a lonely man
God sees the truth but bides it's time
بایگانی لینک‌ها ::
تولد وبلاگم مبارک
امروز سه شنبه
دیروز سالگرد 4 سالگی (فکر کنم میره تو 4 سال) هستش . ولی هیچکی تبریک نگفت همه من جمله خودم سرم به سالگرد وبلاگ های فارسی گرم بود (آخه حرصه ادم رو در می آرند) .خلاصه روز های زیادی اومد و رفت
اما من و وبلاگم با هم موندیم.
یادش بخیر اوایل باشدت و حدت می نوشتم بعد موقع سربازی رفتن رسید و همینجا خبرش و دادم موقعی که افتادم خوی بعدش سنندج همش یک پست می نوشتم و می رفتم.
خلاصه این وبلاگ خیلی روز ها همدرد من بوده و به فریادم رسیده مخصوصا تو تنهایی هام توی کیش!

توی این مدت از طریق وبلاگ دوستان خیلی بدرد بخور و مفیدی رو پیدا کردم که شاید یکی از بهترین مزایای وبلاگ باشه!
دوستانی تو سراسر دنیا ! که شاید اگر وبلاگ نبود خیلی از آشنایی ها نبود!
البته آشنایی های بدرد بخور !
روز های زیادی اومدند و رفتند و ما داریم پیرتر می شیم امیدوارم بتونم همیشه به وبلاگ نویسیم ادامه بدم.

چه زیاد!!!
راستی رضا صادقی بشدت مشغول کنسرت دادنه .بلیط کنسرت 6500 تومان و همشم سلد اوت می شه به نظرتون 6500 تومن می ارزه!

معجزه
داستان جالب(اگر اهل دل هستید این داستان رو بخونید من که خیلی خوشم اومد)
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر مادرش فهميد برادر کوچکش سخت مريض است و پولي هم براي مداواي آن ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينهء جراحي پر خرج برادرش را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتي به اتاقش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ريخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.بعد آهسته از در عقبي خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به دارو خانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا دارساز به او توجه کند ولي داروساز سرش به مشتريان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شيشه پيشخوان ريخت.داروساز جاخورد و گفت چه ميخواهي؟ دخترک جواب داد برادرم خيلي مريضِ مي خوام معجزه بخرم قيمتش چقدر است؟دارو ساز با تعجب پرسيد چي بخري عزيزم!!؟ دخترک توضيح داد برادر کوچکش چيزي در سرش رفته و بابام مي گويد فقط معجزه ميتواند او را نجات دهد من هم مي خواهم معجزه بخرم قيمتش چقدر است.داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجره نمي فروشيم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خيلي مريض ِ و بابام پول ندارد و اين همهء پول من است. من از کـــــجــا مي توانم معجزه بخرم؟؟؟؟مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت از دخترک پرسيد :چقدر پول داري؟ دخترک پولهارا کف دستش ريخت و به مرد نشان داد.مد لبخندي زد وگفت: آه چه جالب!!!فکر ميکنم اين پول براي خريد معجزه کافي باشه.بعد به آرامي دست اورا گرفت و گفت من ميخوام برادر و والدينت را ببينم فکر ميکنم معجزهء برادرت پيش من باشه ان مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم يک معجزه واقعي بود،مي خواهم بدانم بابت هزينهء عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟ دکتر لبخندي زد و گفت فقط 5 دلار

by: mohsen in 9/06/2005 11:18:00 AM | link
Tuesday, September 06, 2005