<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://draft.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d3757662\x26blogName\x3dMardetanha\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/\x26vt\x3d-810027836581327245', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script>


یادداشت‌های یک مردتنها
notes by a lonely man
God sees the truth but bides it's time
بایگانی لینک‌ها ::
این تهران دوست نداشتنی

رازی که بر غیر نگفتم و نگوئیم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
بر دوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است 
الان ساعت 4:35 بعد از ظهر و من با اتوبوس در حال برگشتن به زنجان هستم.سوار یکی از مسخره ترین اتوبوس های موجود در دنیا هستم . پاهام داره یخ می زنه و امیدی به رسیدن به زنجان ندارم. الان تازه قزوین رو رد کردیم و اگه امام رضا بطلبه داریم به ارامی حرکت می کنم .
دیشب یکی از تلخ ترین شب های زندگیم و داشتم . گیر چند تا بسیجی افتاده بودیم . بی شرف ها اسم بسیج رو خراب می کنند چون به نظر من بسیجی چیز دیگه ایه و این کثافت ها یک چیز دیگه . بس از این لحظه به هشون می گم بی شرف ها چون مثلا بسیجی واقعی نبودند.
خاطره از این شروع می شه که ما شب سه نفر بودیم . داشتیم با ماشین چرخ می زدیم . حدودا ساعت 11 شب !
از دور دیدم یک جایی شلوغه ما هم از همون جا رد می شدیم که یک صدایی مودبانه گفت لطفا بزنید کنار !
ما هم واستادیم . پیادمون کردند. یکی با فریاد گفت رو تون بکنید به دیوار ! پاهاتون زو باز بزارید و جیب هاتونو خالی کنید . خلاصه عین فیلم های امریکایی گشتنمون . حدود 45 دقیقه در هوای وحشتناک سرد تهران تو اون حالت بودیم . کسایی که دیشب تهران بودند می دونند چی می گم.بعد یکی بود که به شدت ریش داشت و اومد گفت ها کنید ؟ بعد که از جلوی من رد شد رفت جلوی پسر عمم به اونم گفت ها کن ! اونم ها کرد
گویا در عالم بی شرف ها " ها کردن به معنی تست الکل هستش".
به نفر سوم که رسید گفت کثافت ها شب شهادت اقا مست می کنید؟؟؟؟؟؟؟؟
من گفتم اقا ببخشید مثل اینکه شما خبر ندارید . شب شهادت پریشب بود.
داد زد خفه شید !
بعد یکی دیگه با لحن مهربون اومد گفت راستش بگید من کمکت می کنم ؟
خلاصه من تحریک شده بود به مشروب نخورده اعتراف کنم .چون خیلی صمیمی حرف می زد. اما بعد یهو وحشی شد گفت بزار بریم حوزه بازرس میاد حالیتون می کنه !
خلاصه اخرش ما رو بردند کلانتری ؟
تو کلانتری من بشدت دستشویی داشتم . گلاب به روتون
که یک افسر الاغ می گفت غلط می کنی مشروب می خوری ! شرع اسلام رو به خطر می ندازی !
بهش می گم شما می دونید مشروب چه بویی میده ؟
گفت نه تو می خوای بهم یاد بدی !گفتم بیا بو کن ! اومد جلو بو کرد گفت خاک برسرت حالا چی خوردی ؟
من که داشتم شاخ در می اوردم گفتم من والله هنوز شامم نخوردم . گفت می 23 ساله افسرم همش با خلاف کار هایی مثل شما سر و کار دارم  .بعد شروع کردن با یک استوار دیگه راجع به افتخارتوش در گرفتن خلاف کار ها صحبت کردن!
حالا من هم که .... به چشمام رسیده بود دنیا رو زرد می دیدم .گفتم بزارید برم دستشویی !
خلاصه گفت واستا یکی رو بفرستم باهاش بری !
من با یک افسر وظیفه ی اصفهانی که فیزیک خونده بود فرستادند دستشویی ! تو راه کلی حرف زدیم .
کم کم دنیا برام رنگ دیگه ای پیدا کرد . از دستشویی اومدم بیرون احساس رهایی می کردم . القصه دوباره بردنمون تو !
شروع کردن به پر کردن فرم بازجویی !کجا خوردید ؟ از کی خریدید ؟ خودتونم می فروشید ! حتما تو از زنجان برای اینا جنس میاری! چند ساله تو این کاری؟
بعد استواره هم مهربون شده بود می گفت تو فقط به من بگو چی خوردی من کمکت کنم.
دلم می خواست به خاطر دله اون یک خورده اعتراف کنم.اما ....
حدود یک ساعت بعد  بی شرف ها دوباره اومدند و ما رو تحویل گرفتند و بردند تو یک حوزه مقاومت بسیج
تا این قسمت توی اتوبوس تایپ شده . ساعت 5:20 شده شارژم داره تموم شه . پس فعلا خدا حافظ اگه زنده برسیم ادامه میدم .
خب ساعت 8:41 شده و من ادامه میدم.
رفتیم تو حوزه ، با خودم می گفتم الان کتکمون می زنند . اما رفتیم تو حیاط گفتند با تو پله های زیر زمین واستید و بالا نیایید.
ما هم که ترسیده بودیم  رفتیم اونجا ! نفری یک 1000 نذر امام محمد باقر کردیم که از این مهلکه جون بدر ببریم.
اون پایین که بودیم . در حوزه رو زدند خودم رفتم درو باز کردم . یارو فرماندشون بود فکر منم از نیروهای اونجام . گفت برادر خسته نباشید. گفتم : ممنون ! گفت برادر شما رو من تا بحال ندیده بودم . گفتم اقای برادر من متهم هستم . یارو خندش گرفته بود . رفت بالا . خلاصه 10 بار در رو باز کردم و بستم هی ادم های مختلفی میومدند و می رفتند. با این که می تونستم فرار کنم. با خودم گفتم من که کاری نکردم .
تا ساعت 5/3 صبح اونجا بودیم .یک هویی لحن برخوردشون خوبتر شد. گفتند بیایید بالا ! یک اقای ریشویی اومد و گفت حاجاقا بخشیدتون ! ما هم که نزدیک بود از .... حاجاقا بخورید بسی خوشحال شدیم . ساعت 4 ولمون کردند .
تا ساعت 6 تو سوز سرمای وحشتناک تهران یخ زدیم .
این خاطره ی من از شهر دوست نداشتنی تهران ....
پ ن 1) اقا یا خانم سوتی گیر موردی که گفتید درست شد.

by: mohsen in 12/29/2006 08:49:00 PM | link
Friday, December 29, 2006