<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d3757662\x26blogName\x3dMardetanha\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/\x26vt\x3d-810027836581327245', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script>


یادداشت‌های یک مردتنها
notes by a lonely man
God sees the truth but bides it's time
بایگانی لینک‌ها ::
منتظرت بودم !

 
3 روز گذشت . برای من زیاد باور کردنی نبود و نیست . یعنی فاصله ی مرگ و زندگی اینقدر کمه !!
شاید اگر خیلی از ماها درک کنیم که فاصلمون تا زیر خاک رفتن چقدر کمه ، دنیا یک جور دیگه بود برامون !
می دونید در واقع یک چیزی شبیه شوخی می مونه تا واقعیت !همش با خودم میگم اینها همش  توهمه مگه میشه با این اسونی مرد و رفت.
موقعی که می گذاشتیمش زیر خاک ! موقعی که پدرم تکونش می داد و بالاسرش می خودندند ":افهم اسمی "
همش بیشتر شبیه یک رویای ابلهانه بود! قبلا ها با این صحنه ها فکر کرده بودم . اما وقتی سنگ لحد رو می ذاشتند و برای اخرین لحظه افتاب روش تابید ! تا ابد دیگه نور رو درک نخواهد کرد.
وقتی شبش رفتم . چون میگن شب اول خیلی سخت می شه ! رفتم کنارش ! هوا خیلی سرد بود همش دعا می کردم کاش اون این سرما رو نفهمه ! به این فکر می کردم اون الان چیکار می کنه !
وقتی رفتم بالای قبرش انگار 100 سال بود که اونجا بود ! مادربزرگم همیشه دوست داشت زنجان دفن بشه ! تهران رو دوست نداشت ولو اینکه 55 سال تهران زندگی کرد اما زنجان فوت کرد و همینجا هم دفن شد .
تا حالا فکر می کردم فقط نرم افزار ها هستن که اکسپایر(expire) می شند اما حالا فهمیدم نه ادم ها هم اکساپر می شند !  اینو توی بیمارستان فهمیدم وقتی رزیدنت داخلی از اتاف CPR اومد بیرون و به پرستاره می گفت مریض اکسپایر شد.
همونجا حدس زدم چی شده !
راستی از همه ی دوستانی که چه با اومدن به مسجد چه با چاپ اعلامیه چه با نوشتن پارچه و اس ام اس ، تلفن و در نهایت کامنت ها ابراز همدردی کردند تشکر می کنم.
مخلص کلام این شعر هم تفدیم با مادربزرگم :
شب به گلستان تنها منتظرت بودم
باده ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم
آن شب جان فرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم
بودم همه شب دیده به ره تا به سحرگاه
ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه
غمها به سر آمد، زنگ غم دوران از دل بزدودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم
پیش گلها، شاد و شیدا، میخر و میدد قامت موزونت
فتنه دوران دیده ره از دل و جان من شده مفتونت
در ان  عشق و جنون مفتون تو بودم
اکنون از دل من بشنو تو سرودم
منتظرت بودم، منتظرت بودم، منتظرت بودم!

by: mohsen in 12/09/2006 12:56:00 AM | link
Saturday, December 09, 2006