چون این روز ها بشدت درگیر امتحانات هستم . زیاد نمی تونم بنویسم.محض خالی نبودن عریضه چند تا حکایت از عبید زاکانی براتون میارم . بقیه حکایت ها دیگه خیلی بی ادبی بودند ! خداوکیلی الان ایرانی ها مودب ترند. ولی خلاصه فهمیدم بی تربیتی ایرانی ریشه ای دیرینه داره!!
1)زنی نزد قا ضی رفت و گفت ـ این شوی من حق مرا ضا یع میسازد و حال آنکه من زنی جوانم ـ مـــرد گفت ــ من آنچه توانم کــو تا هی نکنم ـ زن گفت ـ من به کم از پنج مر تبه راضی نبا شم ـ مـــرد گفت لا ف نزنم کــه مــرا بیش از سه مر تبه یارا نبا شـــد ـ قا ضی گفت ــ مرا حالی عجب افتــــا د ه است ـ هیچ د عــوی بر من عرض نکننـــد مگــر آنکه از کیسه من چیزی بــرود ـ باشد آن د و مرتبه د یگــر را من د ر گــرد ن گیــر م !!
2)مــــــرد ی د ر خـــم نگــر یست و صورت خــو یش د ر آن بــد ید ـ مـــا د ر را بخــــوا نـــد و گفت ـ در خـمـــره د زد ی نـهــان است ـ مــا د ر فــراز آ مـــد و د ر خم نگـــر یست و گفت ـ آری ـ فا حشه ای نیز همــراه د ارد !
3)آخندی را گفتند ـ خــرقه خویش را بفروش ـ گفت ـ اگـــر صیاد د ام خـــود را فروشد به چه چیز شــــــکار کنـــد .
4)عــربی را پر سید ند کــه چــونی ـ گفت ـ نه چنانکه خـــد ای تعالی خــواهد و نـــه چنـــا نکه شیطـان خـــواهــد و نه آ نگــونه کــه خــود خــواهم ـ گفتنــد ـ چگو نه ـ گفت زیــرا خــد ای تعالی خـــواهــد که من عــا بــد ی با شم و چنان نیم و شیطانم کـــا فــری خــواهــد و آ ن چنــان نیــم و خــود خـــو اهم کــه شــاد و صــا حب روزی و توانگــر باشم و چنا ن نـیــز نیستم
5)مولا نا قطب الدین به راهی میگذ شت ـ شیخ سعد ی را د ید که شاشه کرد ه و ک ـ ـ د یوار می مالید تا استبراء کند ـ گفت ـ ای شیخ چرا د یوار مرد م سوراخ میکنی ـ گفت ـ قطب ایمن باش که بد ان سختی نیست که تو د ید ه ای
6)زنی چشمانی بغایت خوش و خوب داشت ـ روز از شوهر شکایت به قاضی برد ـ قاضی روسپی باره بود ـ از چشمهای او خوشش آمد ـ طمع در او بست و طرف او بگرفت ـ شوهر در یافت چادر از سرش در کشید ـ قاضی رویش بدید سخت متنفر شد ـ گفت ـــ بر خیز ای زنک چشم مظلومان داری و روی ظالمان
!
by: mohsen in 6/23/2007 03:09:00 AM
| link
Saturday, June 23, 2007