<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d3757662\x26blogName\x3dMardetanha\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttps://mardetanha.blogspot.com/\x26vt\x3d-810027836581327245', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script>


یادداشت‌های یک مردتنها
notes by a lonely man
God sees the truth but bides it's time
بایگانی لینک‌ها ::
عشق بدون شرط
ترجمه ای آزاد از یک داستان اینترنتی

داستان ما راجع به سربازی است که پس از مدتها جنگ به کشور برمی گشت. او در راه بازگشت از سانفراسیسکو به خانواده اش زنگ زد.
"سلام پدر و مادر عزیزم من دارم بر می گردم خونه ، اما از تون یک خواهش دارم، من موقع برگشت یکی از دوستام رو هم با خودم میارم خونه ، شما اجازه میدید؟
پدر جواب داد : مطمئنا" ! دوست تو دوست ماست . ما هم دوست داریم دوستت رو ببینیم.
پسر گفت : اما پدر یک چیزی هست که شما باید راجع به دوستم بدونید .دوستم سرباز شجاعی بود . اون یک شب برای اینکه ماهارو نجات بده رفت وسط میدون مین ! اما یکی از مین ها زیر پاش منفجر شد و یک دست و یک پاشو از دست داد.حالا اون جایی واسه رفتن نداره ، من ازش خواستم که بیاد و با ما زندگی کنه ؟
پدر: اوه از شنیدنش خیلی متاسفم ، دوستت باید ادم شجاعی باشه ، ما باید کمک کنیم براش جایی برای زندگی پیدا کنیم.
نه نه !! من دلم می خواد اون با ما زندگی  کنه .
پدر: پسر تو نمی فهمی چی می خوای ؟ میدونی زندگی کردن با همچین ادمی چقدر سخته و چقدر مشکلات داره ! اون سربار خانواده ما میشه .
اون نمی ذاره ما زندگی راحت خودمنون رو داشته باشیم.اونو ولش کن و تنهایی به خونه برگرد. اون خودش برای خودش جایی رو پیدا می کنه !

در این لحظه پسر خداحافظی می کنه و تلفن رو قطع می کنه ، چند روز ی از پسر خبری نمیشه ، تا اینکه از پلیس سانفرانسیسکو باهاشون تماس می گیرند که پسر شما بعد از سقوط از یک دیوار بلند کشته شده .پلیس معتقد بود او خودکشی کرده !
خانواده غمگین به سرعت برای تشخیص جنازه به سمت سانفرانسیسکو پرواز کردند.انها به محل سرخانه اصلی شهر رفتند . و در انجا جنازه ی پسر خود را شناسایی کردند . اما انها چیزه دیگری را هم فهمیدند پسر آنها فقط یک دست و یک پا داشت .


اصولا همه ما ها انسان های زییا و آراسته را دوست داریم . پدر و مادر داستان ما هم از این قائده مستثنی نبودند آنها پسری زیبا و مرتب رو می خواستند. در زندگی همه چیز مطابق خواسته ی ما پیش نمی رود .گاهی ما باید خودمان رو برای سختی های بیشتر آماده کنیم ."
 
این داستان ترجمه ای آزاد از داستان (UNCONDITIONAL LOVE) بود که از این جا  ترجمه ی فارسی و انگلیسی اونرو با هم دانلود کنید .

by: mohsen in 3/26/2007 05:47:00 PM | link
Monday, March 26, 2007