داستان ما راجع به سربازی است که پس از مدتها جنگ به کشور برمی گشت. او در راه بازگشت از سانفراسیسکو به خانواده اش زنگ زد.
"سلام پدر و مادر عزیزم من دارم بر می گردم خونه ، اما از تون یک خواهش دارم، من موقع برگشت یکی از دوستام رو هم با خودم میارم خونه ، شما اجازه میدید؟
پدر جواب داد : مطمئنا" ! دوست تو دوست ماست . ما هم دوست داریم دوستت رو ببینیم.
پسر گفت : اما پدر یک چیزی هست که شما باید راجع به دوستم بدونید .دوستم سرباز شجاعی بود . اون یک شب برای اینکه ماهارو نجات بده رفت وسط میدون مین ! اما یکی از مین ها زیر پاش منفجر شد و یک دست و یک پاشو از دست داد.حالا اون جایی واسه رفتن نداره ، من ازش خواستم که بیاد و با ما زندگی کنه ؟
پدر: اوه از شنیدنش خیلی متاسفم ، دوستت باید ادم شجاعی باشه ، ما باید کمک کنیم براش جایی برای زندگی پیدا کنیم.
نه نه !! من دلم می خواد اون با ما زندگی کنه .
پدر: پسر تو نمی فهمی چی می خوای ؟ میدونی زندگی کردن با همچین ادمی چقدر سخته و چقدر مشکلات داره ! اون سربار خانواده ما میشه .
اون نمی ذاره ما زندگی راحت خودمنون رو داشته باشیم.اونو ولش کن و تنهایی به خونه برگرد. اون خودش برای خودش جایی رو پیدا می کنه !
در این لحظه پسر خداحافظی می کنه و تلفن رو قطع می کنه ، چند روز ی از پسر خبری نمیشه ، تا اینکه از پلیس سانفرانسیسکو باهاشون تماس می گیرند که پسر شما بعد از سقوط از یک دیوار بلند کشته شده .پلیس معتقد بود او خودکشی کرده !
خانواده غمگین به سرعت برای تشخیص جنازه به سمت سانفرانسیسکو پرواز کردند.انها به محل سرخانه اصلی شهر رفتند . و در انجا جنازه ی پسر خود را شناسایی کردند . اما انها چیزه دیگری را هم فهمیدند پسر آنها فقط یک دست و یک پا داشت .
اصولا همه ما ها انسان های زییا و آراسته را دوست داریم . پدر و مادر داستان ما هم از این قائده مستثنی نبودند آنها پسری زیبا و مرتب رو می خواستند. در زندگی همه چیز مطابق خواسته ی ما پیش نمی رود .گاهی ما باید خودمان رو برای سختی های بیشتر آماده کنیم ."
این داستان ترجمه ای آزاد از داستان (UNCONDITIONAL LOVE) بود که از این جا ترجمه ی فارسی و انگلیسی اونرو با هم دانلود کنید .
by: mohsen in 3/26/2007 05:47:00 PM
| link
Monday, March 26, 2007